مدار صفر درجه


یک  وقت هایی آدم کسی را نمیشناسد،  یک دقیقه هم در زندگی او نبوده است، اصلا حضور او در این دنیا در زندگی او چیزی را تغییر نمیدهد چون او هم مثل میلیون ها میلیون نفر دیگر که در دنیا هستند، زندگی میکنند و به تو و زندگی ات بی ربط اند، بی ربط است، اما کافی است لبخند همین آدم را ببینی تا یکدفعه دل ات لبخند شود، چندسال پیش وقتی با آن قد بلند اش دست اش را روی شانه ی مادرش گذاشته بود و به زور با پایی که لنگ میزد از پله ها پایین می آمد، وقتی از سالها زندگی اش گفت که خودش را از همه مردم پنهان میکرد تا مسخره نشود و تمام زندگی اش خلاصه میشد در یک گوشه ی خانه و نشستن فقط به خاطر قدی که آنقدر بلند بود و چیزی که دست او نبود اما سالها زندگی اش را گرفت، یادم هست چقدر آن برنامه حالم را گرفته بود آنقدر که افطار از گلویم پایین نمیرفت و به زندگی پسری فکر میکردم که تمام سهم اش از دنیا یک گوشه ی اتاق است فقط...و هرگز گمان نمیکردم سالها بعد یک روز صبح زود که آخرین روز شهریور ۹۵ است، و شبکه خبر مثل همیشه برای خودش خبرها را میگوید اینبار از بازگشت تیم بسکتبال نشسته بگوید ،و یکدفعه همان پسر قد بلند برنامه ماه عسل را ببینم که مثل تمام تیم اش پیراهن قرمز پوشیده و حلقه گل انداخته و  خبرنگار ازش درباره وضعیت تیم میپرسد، لبخندی که نشست در دلم باز در یادم آورد خدا پسری که سالها گوشه خانه هم نشسته است را میبیند، خدا همه ی گوشه ها را میبیند.