مدار صفر درجه

یکسری از آدم ها هستند همه کارها را از ته حلق انجام میدهند، مثلا از ته حلق والظالین نماز را میگویند، از ته حلق آروغ میزنند، از ته حلق سین های کلمه ها را میکشند، از ته حلق در حمام میخوانند ، از ته حلق آدامس میجوند و حتی از ته حلق خمیازه میکشند...آنقدر از ته حلق که میگرن هم نداشته باشی میگرنی میشوی، موجی و روانی حتی...مثل من که الان به خاطر آدمی که دارد از ته حلق هی خمیازه میکشد دارم روی زمین تشنج میکنم!



روز آخر شهریور که میشد دلم میخواست یک نفر از خواب بیدارم میکرد میگفت هنوز تابستان تمام نشده، این روز برایم از تمام روزهای سال غم انگیز تر بود، از تمام روزهای سال... شکوفه های کلاس اولی را نگاه میکردم، با یک شاخه گل مریم در دست هایشان، ازشان میپرسید دروغ میدانی چیست؟ نه، غیبت؟ نه، تهمت ؟ آره...خب تهمت چیه؟ تهمت یعنی مثلا وقتی با بابام رفتیم استخر و بابام توی آب غرق میشه!


یک  وقت هایی آدم کسی را نمیشناسد،  یک دقیقه هم در زندگی او نبوده است، اصلا حضور او در این دنیا در زندگی او چیزی را تغییر نمیدهد چون او هم مثل میلیون ها میلیون نفر دیگر که در دنیا هستند، زندگی میکنند و به تو و زندگی ات بی ربط اند، بی ربط است، اما کافی است لبخند همین آدم را ببینی تا یکدفعه دل ات لبخند شود، چندسال پیش وقتی با آن قد بلند اش دست اش را روی شانه ی مادرش گذاشته بود و به زور با پایی که لنگ میزد از پله ها پایین می آمد، وقتی از سالها زندگی اش گفت که خودش را از همه مردم پنهان میکرد تا مسخره نشود و تمام زندگی اش خلاصه میشد در یک گوشه ی خانه و نشستن فقط به خاطر قدی که آنقدر بلند بود و چیزی که دست او نبود اما سالها زندگی اش را گرفت، یادم هست چقدر آن برنامه حالم را گرفته بود آنقدر که افطار از گلویم پایین نمیرفت و به زندگی پسری فکر میکردم که تمام سهم اش از دنیا یک گوشه ی اتاق است فقط...و هرگز گمان نمیکردم سالها بعد یک روز صبح زود که آخرین روز شهریور ۹۵ است، و شبکه خبر مثل همیشه برای خودش خبرها را میگوید اینبار از بازگشت تیم بسکتبال نشسته بگوید ،و یکدفعه همان پسر قد بلند برنامه ماه عسل را ببینم که مثل تمام تیم اش پیراهن قرمز پوشیده و حلقه گل انداخته و  خبرنگار ازش درباره وضعیت تیم میپرسد، لبخندی که نشست در دلم باز در یادم آورد خدا پسری که سالها گوشه خانه هم نشسته است را میبیند، خدا همه ی گوشه ها را میبیند.


گفتند که دیر می رسی این پاییز
ساعت ها را عقب کشیدیم همه...


پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که پس از نه ما انتظار

راز درخت باغچه را بر ملا کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد خدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قول اش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند، و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش ...خش... صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز باز کند 


 علیرضا بدیع


پدر که باشی مجبوری فرق بین صورتی یاسی آدامسی و کالباسی را بفهمی، باید هرشب موهای دخترت را آنالیز کنی که گل سر تازه نبسته باشد و تو یادت برود قربان صدقه اش بروی  و دل دخترت چروک شود، پدر که باشی وقتی دخترت سر سفره دانه درشت زیتون را گوشه لپش دارد و به دیالوگ های پاتریک و باب اسفنجی دل سپرده ، همین که طره ای از موهایش را پشت گوشش می اندازد و هسته زیتون را گوشه بشقابش می‌گذارد تو دلت ضعف برود ضعف...پدر که باشی شب نصف شب شال و مانتو و مقنعه دخترت را که اتو می کنی یک بوی لاکردار لامصب زیر پره های بینی ات جان می گیرد ، یک بوی ترکیبی، ترکیبی از بوی وانیل و بنفشه و زعفران و تسبیح چوبی، یک بویی که توی دلت انار پاره می‌کند و هی دکمه پاف اتو را میزنی که این بو هی تکثیر شود هی دیوانه بشوی ،هی دلت غنج برود...پدر که باشی عمدا کلید خانه را جا میگذاری که دخترت گوشی اف اف را بردارد و بالا که رسیدی تشنه هم نباشی، خودت را به نفس نفس بیاندازی و بگویی بابا یه لیوان آب برسون جیگرم حال بیاد...پدر باشی دلت ضعف می رود از جلوی آینه بودن دخترت، از یواشکی های مادر  دختری که برایت تعریف می شود...از : امروز یه ذره رژ زد کلی ذوق کرد...از : مثه مادر مراقبه نیکانه...از : داشت جلوی آینه شعراتو می خوند...از : مامان من کی ابروهامو...از : من میخوام برم پاریس تاتر بخونم...


# حامد عسکری  


امروز روزشان بود، روز دختر.