مدار صفر درجه

پدر که باشی مجبوری فرق بین صورتی یاسی آدامسی و کالباسی را بفهمی، باید هرشب موهای دخترت را آنالیز کنی که گل سر تازه نبسته باشد و تو یادت برود قربان صدقه اش بروی  و دل دخترت چروک شود، پدر که باشی وقتی دخترت سر سفره دانه درشت زیتون را گوشه لپش دارد و به دیالوگ های پاتریک و باب اسفنجی دل سپرده ، همین که طره ای از موهایش را پشت گوشش می اندازد و هسته زیتون را گوشه بشقابش می‌گذارد تو دلت ضعف برود ضعف...پدر که باشی شب نصف شب شال و مانتو و مقنعه دخترت را که اتو می کنی یک بوی لاکردار لامصب زیر پره های بینی ات جان می گیرد ، یک بوی ترکیبی، ترکیبی از بوی وانیل و بنفشه و زعفران و تسبیح چوبی، یک بویی که توی دلت انار پاره می‌کند و هی دکمه پاف اتو را میزنی که این بو هی تکثیر شود هی دیوانه بشوی ،هی دلت غنج برود...پدر که باشی عمدا کلید خانه را جا میگذاری که دخترت گوشی اف اف را بردارد و بالا که رسیدی تشنه هم نباشی، خودت را به نفس نفس بیاندازی و بگویی بابا یه لیوان آب برسون جیگرم حال بیاد...پدر باشی دلت ضعف می رود از جلوی آینه بودن دخترت، از یواشکی های مادر  دختری که برایت تعریف می شود...از : امروز یه ذره رژ زد کلی ذوق کرد...از : مثه مادر مراقبه نیکانه...از : داشت جلوی آینه شعراتو می خوند...از : مامان من کی ابروهامو...از : من میخوام برم پاریس تاتر بخونم...


# حامد عسکری  


امروز روزشان بود، روز دختر.